جدول جو
جدول جو

معنی تازه شهر - جستجوی لغت در جدول جو

تازه شهر
(زَ شَ)
دهی از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی است که در 7000گزی جنوب باختری سلماس واقع است و راه شوسه دارد. جلگه و معتدل است و سکنۀ آنجا 2319 تن است، شیعه، ترکی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و بزرک. شغل اهالی زراعت و گله داری و کاسبی. صنایع دستی آن جاجیم بافی. دبستان، 25 باب دکان و شعبه پست خانه دارد. این ده را کهنه شهر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه بهار
تصویر تازه بهار
بهار، نوبهار، بهار تازه رسیده، گل نوشکفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کسی که تازه کاری را یاد گرفته، کم تجربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه چهر
تصویر تازه چهر
جوان خوش رو، شاد، خندان، شاداب
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ بَ)
گل از نو شکفته. (ناظم الاطباء) ، نوبهار. رجوع بهمین کلمه شود، زمین آرایش یافته از بهار مجدد. (ناظم الاطباء) ، مجازاً زیباروی و باطراوت را گویند:
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایۀ دهر و زیور عصری.
منوچهری.
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
کاین تازه بهار بوستانی
دارد غرضی ز ناتوانی.
نظامی.
گلا و تازه بهارا توئی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.
سعدی.
تازه بهارا، ورقت زرد شد.
سعدی.
چون تو بهاردلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی (کلیات چ بروخیم ص 278)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِزو)
آنکه قوت بکمال داشته باشد. (آنندراج). بسیار توانا و باقوت. (ناظم الاطباء) :
بوصفش معانی همه تازه زور
جلوریز آینده از راه دور.
ظهوری (در تعریف اسب، از آنندراج).
گریۀ تازه زور در کار است
ناله ار کارگر فتاد چه غم ؟
ظهوری (از آنندراج).
و بر این قیاس سپاه تازه زور، و قیل سپاهی که زور آن صرف جنگ نشده باشد:
سپاه تازه زور خط چو بیرون از کمین آمد
نگاهت کو که تا پشت صف مژگان نگه دارد؟
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / شِ فَ)
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن:
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه.
فردوسی.
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم.
ناصرخسرو.
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
ناصرخسرو.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
ناصرخسرو.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن:
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده.
فردوسی.
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
فردوسی.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
، بارونق شدن:
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان.
فردوسی.
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم.
فردوسی.
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
فرخی.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
مسعودسعد.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
مسعودسعد.
، جوان شدن. جوان گشتن:
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان.
فردوسی.
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن:
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن.
فردوسی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
فردوسی.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن:
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن.
فردوسی.
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
فردوسی.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده:
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39).
، زنده شدن. حیات تازه یافتن:
پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عظم رمیم.
سعدی (مجالس ص 17).
، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی.
عطار.
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ عَ)
جدیدالتأسیس. نوبنیان. نو. تازه:
بدیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که تازه کاری را شروع کرده و هنوز آنرا درست نیاموخته است. (فرهنگ نظام). کارنادیده. کم تجربه. مبتدی. مقابل کهنه کار. ناآزموده. نوآموز در صنعت. کسی که بنوی چیزی را آموخته یا بدان پرداخته. ناشی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ چِ)
خندان. شاد. بشاش. خوشرو:
ایا، آز را داده گردن بمهر
دوان هر زمان پیش او تازه چهر.
اسدی.
بتو دادمش باش از او تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش بمهر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ تَ)
خرم تر. نوتر:
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
رجوع به تازه شود
لغت نامه دهخدا
گل نو شکفته، نو بهار، زمین آرایش یافته از بهار مجدد، زیبا روی با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه زور
تصویر تازه زور
تازه نفس، آنکه قوت بکمال داشته باشد بسیار قوی
فرهنگ لغت هوشیار
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
نو پیمان، نو بنیاد پیمان نو عهدجدید، نو بنیان جدید التاسیس، نو تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کم تجربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه بهار
تصویر تازه بهار
((~. بَ))
گل نوشکفته، نوبهار، زمین آرایش یافته از بهار مجدد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
مبتدی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی تجربه، تازه چرخ، خام، کارآموز، مبتدی، ناآزموده، ناشی، نوپیشه، نوچه
متضاد: کهنه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نو شدن، تازه گشتن، تجدید یافتن، تجدید شدن، تجدیدخاطره شدن، به خاطر آمدن، باطراوت شدن، خرم شدن، جوان شدن، شاد شدن، شادمان گشتن، بانشاط شدن، به یاد آمدن، به خاطر آمدن، زنده شدن، حیات تازه یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تره بار، محصول تازه چیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی